یک غزل از شاطر عباس صبوحی
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد/
افکند سر به زیرو حیا را بهانه کرد/
رفتم به مسجد از پی نظاره رخش/
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه کرد/
آمد به بزم و دید من تیره روز را/
ننشست و رفت و تنگی جا را بهانه کرد
آغشته بود پنجه اش به خون عاشقان/
بسته به دست خویش حنا را بهانه کرد
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۰ ساعت 18:36 توسط علی دهقان
|