حدود هفت يا هشت سال پيش بود كه هادي جانفدا اين تركيب بند و برام خوند و واقعا ازش لذت بردم براي هر كس هم كه خوندمش ازش لذت برد.به اميد اينكه شما هم ازش لذت ببريد بگذريم از اينكه هادي جان ديگه خيلي كم ياد رفقاي قديمي ميكنن ...
يك شب به خواب و حالت روحاني
آمد برم شمايل نوراني
در وصف به غايت زيبايي
سست است ذوق و طبع سخنداني
در مدح او در اوج توانايي
لال است هر زبان سخنراني
يا من نيم ز مذهب او آگاه
يا او نداشت كيش مسلماني
با خون دل دلي كه به دست آمد
او از كفم ربود به آساني
گفتم شما كجا و گدايانت
گفتا كه آمديم به مهماني
امشب كه بامراد دلم خفتم
درد نهان سينه خود گفتم
كه اي برتر از كتابت و نقاشي
نقشي چو تو كجا زده نقاشي
در آستان سلطنتت جبريل
سر خوش بود به منصب فراشي
هر كس كه بي تو دعوي حق دارد
رسوا شود به حقه و كلاشي
از باده تو جامه تقوامان
آلوده شد به رندي و قلاشي
از بهر صيد مرغ دل عشاق
دانه كنار علقمه مي پاشي
باز آ كه خيمه آب نمي خواهد
ادرك حسين و ادرك العطاشي
تو تشنه كام نوش لب ياري
لب بر سبوي آب بقا دادي
خشكي به لب گرفت و به دريا شد
شان نزول واقعه پيداشد
از قيل و قال عالم دون نازع
در هاي و هوي عالم بالا شد
از مقدمش فرات بر آشفته
شيرين تر از شراب طهورا شد
آب از وصال شهد لبش مايوس
مشغول التجا و تمنا شد
آمد برون ز برزخ عقل و عشق
محشر كنار علقمه بر پا شد
گويي به جاي نغمه اسرافيل
ادرك اخي ترانه سقا شد
چون قصد يار و ميل تماشا داشت
تير از دو ديدگان ترش برداشت
تيراز دو چشم ساحره بيرون كرد
درياي خون روانه جيحون كرد
صحراي خشك ماريه را با اشك
مواج چون تلاطم كارون كرد
دست ادب به خاك حبيب انداخت
شكوه ز بي وفايي گردون كرد
بهر نماز عشق مهيا شد
حالي وضو به مرحمت خون كرد
تكبير زد به جلوه معبودش
تحليل گفت و جلوه اش افزون كرد
پرده ز راز كهنه دل برداشت
ليلي شد و اشاره به مجنون كرد
خم شد حسين و لعل لبش را سفت
با غمگسار خيمه طاها گفت
كاي پاسدار حرمت ميخانه
اي گردشمع ميكده پروانه
اي جان رفته از تن من بيرون
اي همنشين صحبت جانانه
اي از ازل نشسته به او ادني
وي ارجعي براي تو بيگانه
برخيز با لطافت مژگان زن
گيسوي دختران حرم شانه
يا كه بدم به پيكر بيروحم
روحي از آن نگاه مسيحانه
بي تو صداي وا اصف زينب
بر گوش ميرسد چه غريبانه
چشم انتظار رجعت سقايند
طفل رباب و كودك دردانه
دل در شراب خالص حق نوشاند
يك جرعه هم به نوكر خود نوشاند
ساقي بيار باده كه ما مستيم
از بند دام غير تو بگسستيم
افسون زلف تار تو را ديديم
اما دوباره دل به خمش بستيم
خورشيد هم به دور سرماگشت
روزي كه بر مدار توپيوستيم
در قتل خود به جرم وفاداري
باتيغ ابروان تو همدستيم
تا خاطرت به گريه نيازاريم
بغض غريب حنجره نشكستيم
با اينكه سر بلند و سر افرازيم
در پيش قد و قامت تو پستيم
گيسو بده به باد و پريشان كن
يك تار آن نثار فقيران كن
خورشيد شرمگين ابالفضل است
هفت آسمان زمين اباالفضل است
آيينه اي كه ذات خدا ميخواست
رخسار نازنين اباالفضل است
دستي خدا به حيدر صفدر داد
وان يك در آستين اباالفضل است
انگشتري وملك سليماني
خود نقشي از نگين اباالفضل است
نام بلند حضرت ثارالله
منقوش بر جبين ابالفضل است